چی می خواستیم ...چی شد؟؟!!
تعجب نکنید تعجب نکنید الان توضیح می دم...
سارای ناز ما قله ی بزرگی از زندگیش و فتح کرد...
سارا تونست یکی از عزیزترین چیزهای زندگیش و یکی از بزرگترین وابستگیهاشو تو این چند روز اخیررکنار بذاره...
اشتباه نکنید شیر نیست..
وداع با پستانک عزیزش که خیییییییلی دوستش داشت...
خوب اگه یادتون باشه تو پست های قبل نوشته بودم که سارا با دندون های مبارکش چه بلایی بر سر این پستانک های بیچاره میاره و با هر بار هم آهی بر جگر پدرش می نشونه و این بابای مهربون و دل رحم هم که تاب بی تابی ها جگر گوشه اش را ندارد به جای یک پستانک هر بار دو تا می خرد تا یکیش بماند برای روز مبادا. مدام هم تاکید میکند که: دخترم عزیزم این آخریشه بابا دیگه نمی خره هااا. ولیییییییی کو گوش شنواااا.
نمیدونم دخترم هدفت از انهدام این همه فروند پستانک چه بود. شاید می خواستی رکورددار گینس شوی؟؟ نمی دانم شاید با 15 پستانک در طول 21 ماهه زندگیت هم رکوردی زده باشی. الله و اعلم.
وووووووو اما داستان از کجا شروع شد که ما کمر به این امر مهم بستیم...
روز دوشنبه مهمان عزیزی داشتیم که دلتنگی کوچکی او را به سوی خانه ی ما کشانیده بود،" پدر عزیزم"، عزیز دلم در خانه ی ما بود و همان روز سارا پستانکش را با افتخار نابود کرد و با رضایتمندی از این شاهکار بزرگ برای بابا بزرگش تعریف کرد که:" بابا دیگه نِ ای خره." البته این جریان بعد از هر بار انهدام پستانک رخ می داد. ما هم سریع دست به تلفن شدیم و همسر گرام را با خبر کردیم که بی پستانک به خانه نیاد که شب مهمان داریم و اگر پستانک نباشد تا صبح همه بیدار باش داریم. پدر بنده خدا هم با دو پستانک در دست به خانه آمد و یکیش را پیشکش دخترک کرد و یکیش را هم من سریع از نظرش غیب کردم برای روز مبادا. و پدر هم باز مشغول نصیحت که بابایی دیگه نمی خره هاااااااا.
روز بعد که سه شنبه باشد به همراه پدرمان به خانه شان کوچ کردیم تا برای انجام بعضی امور، مادر مهربانمان از دخترکمان در نبود ما پذیرایی کند و وقتی برگشتیم دیدم آن بلایی را که بر سر آن پستانک بیچاره آمده بود. طفلی 24 ساعت هم عمر نکرد.
و این شد که تصمیم گرفته شد...
با چند حساب انگشتی دریافتم که بهترین زمان برای این امر مهم فرا رسیده است. روز های پیش رو روزهای مناسبی بود زیرا آخر هفته برنامه های زیادی داشتیم که سارا را حسابی سرگرم می کرد و فکرش را از این قضیه متوجه چیز های دیگری می کرد.
بسم الله گفتیم و جلو رفتیم روزها به پارک و گردش و بازی و مهمانی سپری شد و تنها مشکل شب ها موقع خواب بود که آن هم با شیر دادن حل شد و وقتی به خواب می رفت آن پستانک روز مبادا را می آوردم و آرام در دهانش می گذاشتم تا آرامش لازم را کسب نماید و صبح ها هم قبل از بیدار شدنش از دهانش در می آوردم تا مبادا بیدار شود و از وجودش با خبر شود. تا اینکه دیشب دیگر آرام و بدون پستانک خوابید.
و حالا من خیلیییی خوشحالم که اینقدر خوب و بدون دردسر این امر محقق شد چون واقعا برایم نگران کننده بود. اما با این داستان ماجرای از شیر گرفتن را کمی به عقب می اندازم تا مبادا خاطر عزیز دردونه مان آزرده شود.
این هم از ماجرای روز های اخیر ما.
خیلی برایمان دعا کنید.
به خصوص برای دختر کوچکی به نام " انار " که صورت مثل ماهش چند روزیست که با آب جوش سماور سوخته است و در بیمارستان روزهای سختی را سپری می کند :((
در پناه خدا